در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند.

این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است.

می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند،

وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند.

می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای.

در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، هنگامِ قدم زدن روی سنگفرش های پارک،

زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلاغ مغزم را می جود،

بینِ کلمات سیاه و ریزی که مثل لشکری مورچه توی دفترم هجوم می آورند،

توی ایستگاه اتوبوس که یک عده به در باریک و نیمه بازش هجوم می آورند،

وقتی که توی تاکسی نشسته ام و ماشین از روی دست انداز به هوا می پرد؛

همان لحظه که سرم به در فیِ تاکسی می خورد و دردم می گیرد.

حقیقت این است که درد چیز بدی نیست. این درد است که نشان می دهد تو هنوز زنده ای؛

در خیالاتی نه چندان دور که دیگر تب و تاب و هیجانش را در سرت نداری.
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#دنیای_خیالی

#کابوس_ناتمام


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رهرو دنیای وکتور مطالب خواندنی و جالب و مفید خاطره پرواز های هوایی وبلاگ گروه جغرافیا ناحیه یک I have no nerves مرجع رزیدنت اویل dorosh sakhtemanonline