می گفتی عشق های این زمانه بوی خامه می دهند.

همان خامه ی سفید و هلالی روی فنجان قهوه که

با یک هم زدنِ قاشق متلاشی می شود. 
من آن قدر به خامه ی روی قهوه زل زده ام که

چشمانِ بی فروغم در رسوباتِ این دلهره ها

همانند سیروپِ آلبالو ته نشین شده اند.
ذهنم شبیه قصرِ دراکولا شده است.

اگر  برن استوکر  آن را می دید بار دیگر داستان جدیدی

از  دراکولا  می نوشت.
می خواهم چیزی بگویم؛ امّا حرف ها مُدام توی دهانم می خشکند.

شبیه ماهی دهان پرور که نوزادشان را در دهانشان نگه می دارند،

کلمات نیز توی دهانم می پوسند. 
دیگر از آن همه توهمات ترس آلود رها شده ام.

آن همه خاطرات عذاب آور و مهلک.
حالا تنهایی سهم من است. تنهایی حق من است.

این تنها انتخابی است که در طول عمرم انجام داده ام.

این انتخابِ خودسرانه را نمی گذارم کسی از من بگیرد.
حالا من مانده ام و یک فنجان قهوه ی موکا

با قلب سفید و پُررنگی روی آن که بوی خامه ی شیرین می دهد.
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#قهوه#موکا
#قلب_خامه_ای
 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Kevin نگین کویر تفکر زیبا وبلاگ شخصی بوکسان Booksun اخبار فرهنگی فوری شیک گراف چرک نویس ها گیاه درمانی