معصومه باقری



شده است به دنیایی بروی که در آن شیرِ سلطانِ جنگل منتظرت ایستاده است. نگاهت بی دلیل روی درخت ها و شاخه ها و برگ ها می چرخد و با چشمانت دنبال روباهی می گردی که پنهان شده است.

شیر جنگل شیهه می کشد برایت و نمی بینی اش. روباه می آید و با چشمان مخمورش قلبت را به جوش می آورد. 

شده است شیر جنگل صدایت بکند که بمان تا دنیا را به نامت بزنم و تو دنیایت بچرخد توی دندان های تیزِ روباهی که حلقش را آماده کرده است برای بلعیدنت؟ 

شده است که سلطانِ مهربانی را نخواهی اش و دلت خنج برود برای اخمِ غلیظ و پُررنگی که کهنه نمی شود. 

شده است شیر جنگل را پس بزنی و بروی دنبال روباهی که با چنگالش ذرّه ذرّه بدنت را شقه شقه می کند و خون ات فوران می کند روی پنجه اش، روی کُرکِ بناگوشش، روی چشمانِ مخمورش.

معصومه باقری


هر شب جلوی آینه می ایستم و در حالی که به خودم توی آینه زل می زنم، چیزهایی توی ذهنم می آید و می رود. چیزهایی مثل رویاهای مغلوب خواب های لعنتی. کابوسی که هر شب آدم را به برهوتِ تاریکش می بَرد و تمام.

چیزهایی مثلاََ اینکه؛ عشق مثل آنتی بیوتیک است. باید سر وقت به بیمار داده شود. هر شش ساعت یک بار. نهایتاََ هر دوازده ساعت یک بار.

می دانم دارم یاوه می گویم. نگاهم به عقربه های ساعت است. جانم را تبِ نبودنت سوزانده. هیچ آنتی بیوتیکی نیست. من مانده ام و کابوس های لعنتی توی آینه.

معصومه باقری



این روزها هر بار تکّه ای از خودم را گم می کنم. ساعت مچی ام را گم کرده ام توی کتابخانه. فیلتر سیگارم را جا گذاشته ام توی زیرسیگاریِ سرامیکی.  قطعه ای از نوشته هایم را جا گذاشته ام روی صندلی بامبو توی حیاط. ناخن هایم را پرت کرده ام توی خاک باغچه. موهایم را جا گذاشته ام در چنگ دندانه های برسِ مو. یک تکّه از قلبم را جا گذاشته ام روی همان نیمکتی که با او حرف زده ام. یک تکّه از روحم را جا گذاشته ام توی همان کافه ای که آخرین بار او را دیدم. هر بار یک تکّه از خودم را جایی جا گذاشته ام. یادم رفته یک تکّه از خودم را نگه دارم برای روزهایی که تنها می شوم و دیگر هیچکسی را ندارم.

معصومه باقری



برای آخرین بار تنهایی می روم به کافه. همین کافه های شلوغ و پُر از ولوله با عطر قهوه و کتاب و سیگار و دسته گل های نرگس که آدم ها را در خودشان می بلعند. حالا من پشت یک میز چوبی مربع نشسته ام و زل زده ام به پنجره. عابران پیاده که از توی خیابان رد می شوند صدای آهنگی که در فضا پخش شده را نمی شنوند. بعد چشم می دوزم به در. آدم ها می آیند و می روند‌. تکی یا دونفره. دو نفره ها مُشت ها گره خورده در هم و تکی ها تنها با یک کتاب توی چنگالِ یخ زده شان. خیره می شوم به در کافه. می دانم او نمی آید و این چشم های هراسان چیزی را تغییر نمی دهند. اصلا هیچکس نمی داند که من چه قدر حواس پرت شده ام. فقط این خودم هستم که آن را درک می کنم. از کافه می روم بیرون و زل می زنم به شیشه های بخار گرفته اش. امّا تکّه ای از روحم را در آن کافه جا می گذارم. 

معصومه باقری


باورم نمی شود من این هستم. باورم نمی شوم آخر قصه ی ما این باشد. باورم نمی شود زندگی من این شکلی طراحی شده. ولی هست. گلویم درد می کند. بغض دارد. درد شبیه گژدمی به لاله ی گوشم و نوک بینی ام و پشت پلک هایم چنگ می اندازد. خون فوران می کند و گند می زند به همه چیز. زهرش می پاشد به پوست و گوشت و استخوانم. به همین راحتی گند می زند به زندگی. گند می زند به من. گند می زند به عشق. ته حلقومم بوی خون می دهد. بوی خونِ تازه از پنجه ی گژدمی که روی گلویم نشسته به اهتزاز در می آید. بغض تهِ گلویم ریشه می کند. بُن می کند. می ماند تا همان جا بپوسد.


#معصومه_باقری

#برشی_از_رمان_جای_من_نیستی!


حتّی اگر دریمکچر بالای سر خودت آویزان کنی باز هم خوابش را می بینی. همان روباهی که توی قلبت برایش خانه ساخته ای، ولی او در جایی خانه می کند که هفت یا هشت تا در داشته باشد تا هر زمان که خواست از یکی برود. حتّی اگر گیاهِ عنصل به پایش بریزی باز می رود. خیال می کنی حقیقت ندارد. همانی که متزورانه دوستت دارد. 

حتّی اگر از پشت خنجرش را با ضربه فرو کند، باز می خواهی اش. 

حتّی اگر به هر آنچه که دوست داری چشمِ طمع دوخته، هنوز دوستش داری‌.

انگار دچار سندرم استکهلم شده ای. طعمه ای بی پناهی در چنگالِ روباهی گرسنه. امّا دوستش داری و به او حق می دهی که تو را زنده زنده ببلعد. 

نگرانِ خودت نیستی که قلبت شقه شقه شده. نگرانِ پنجه ی روباهی که از زخمِ رگ هایت خونی شده.

درست است که تمام بدنت زخمی شده و قلبت تَرَک برداشته‌، امّا دلت برایش تنگ می شود؛ تا روزی که چشمانت خیره می شوند به یک نوار قلب، یک خطِ ممتد و صاف و سوت های کش داری که خط های راست و مستقیم صفحه ی مانیتور را ترجمه می کنند. مرگ همین است. مرگ روباهی است که دوستش داری!

#معصومه_باقری

#روباه#زخم


از یک جایی که تاریخ و زمانش حتّی یادم نمی آید؛ دیگر نمی توانستیم بدونِ هم هیچ حسی را با کسی شریک شویم. دقیقا همین احساسِ سرسپردگی؛ تنهایی را برایمان به ارمغان آورد. وقتی او نبود احساسم جوری بود؛ که انگار هست، کنارم وجود دارد. وقتی هم بود؛ انگار هیچ کس جز او در دایره ی هستی وجود نداشت. وقتی هم من نبودم؛ او تنها بود. چون هیچ کس نمی توانست مثل من او را از جنجالِ روزمرگی ها بیرون بکشد و وجه تمایزش را با آدم های دیگر کشف کند. همین احساس تنهایی بدونِ او یک روزی مرا وادار کرد بگویم؛ آدم وقتی می میرد همه چیز را فراموش می کند، همه چیز حتّی تو را. حتّی آن اشتیاق و دلتنگی های گاه و بیگاه را. حالا مرگ به هزاران شکلِ ممکن آمده و گلویم را فشار می دهد و همه چیز از یادم رفته جز تو‌. شبیه پیچ امین الدوله ی خشک و پیری از دیوارِ دلتنگی آویزانم. با خودم فکر می کنم کاش داروسازان دارویی هم می ساختند برای بغض گلو، که هر بار گلویمان بغض می کند بخوریم و آرام شویم. کاش مسکنی هم می ساختند برای دل های شکسته تا زخمشان را بند بزند. کاش انرژی مصنوعی هم می ساختند برای پاهای خسته ای که دیگر توانِ ایستادن ندارند. راست می گفتی این بازی بُرد و باخت دارد و من مهره ی سوخته ی این بازی بودم. 

معصومه باقری


 


او خیالش به ظاهر راحت بود امّا دلش آرام و قرار نداشت. در مقابلِ نگاه مبهوتِ احلام لبخندی زد مدرک تحصیلی اش ریاضی بود. گاهی تلخی هایش را با قوانین ریاضی تحلیل می کرد. همیشه از دلتنگی هایش مشتق می گرفت. شیبِ خط مماس بر منحنی دست های او را محاسبه می کرد. پارامترهای ذهنش در بازه ی زمانی خیلی کم را تغییر می داد تا برسد به صفر. مایل به صفر. شاید هم صفر مطلق. #معصومه_باقری #صفر_مطلق #انتشارات_شانی


آدم ها و عروسک ها

‌زندگی ما آدم ها این روزها شبیه داستانِ اسباب بازی هاست. کارتون کمدی و ماجراجویانه. اطراف ما پُر از اتفاق هاییه که حتا نمی تونیم حدس بزنیم خودمون باعثش شدیم.
بعضی آدم ها مثل وودی با دنیا و اطرافیانشون خوب و یکرنگ برخورد می کنن‌. چون اونا در هر شرایطی سازگارن. اما کلانتر وودی که محبوب ترین اسباب بازی اندی بوده، ناگهان با ورود یه آدم فضایی به نام باز لایت یر که لیزر و وسایل ارتباطی پیشرفته داره نگران میشه و اوضاعش تغییر می کنه. این دقیقا همون چیزی بود که آدمای صاف و ساده ازش می ترسیدن. 

بعضی ها هم مثل آقای سیب زمینی خاصیت جالبی دارن و می تونن اجزای خودشون و از هم جدا و تقسیم کنن. در واقع این جور آدما همیشه خوشمزه و دلچسب هستن. البته هر جایی که خودشون تشخیص بدن!

بعضی آدم ها هم شبیه رکس که یه دایناسور سبزِ گنده و خنگ و بزدل بود، همیشه دنبال اضطراب هستن. اونا مُدام می ترسن یه اتفاقی بیفته که نباید رخ بده!

بعضی ها هم شبیه اسلینکی فنری فقط وسیله ی کمک و پرتاب هستن. پرتاب به بالا؛ اوج.
پرتاب به پایین؛ سقوط.

ولی در مسیر این زندگی؛ یه سری هستن شبیه پشمالو، خرس مهربونی که بوی توت فرنگی میده. درست در جایی که اون توی مسیر نابودی گیر افتاده، وودی و باز لایت تر کمکش می کنن تا نجات پیدا کنه، ولی پشمالو همون جا نقابِ مهربونی اش می افته و در جایی که باید بره بالا تا دکمه ی توقفِ دستگاه و بزنه که دوستانش در کوره ی داغ و مذاب غرق نشن، خودش فرار می کنه و از فشردنِ یه کلیدِ برق خودداری می کنه. 

عروسکی مثل جِسی هم دلش می خواد خودِ واقعی اش و پیدا کنه و به اون جایی برگرده که تعلّق داشته. کنارِ وودی.

 عروسکی مثل گبی گبی هم یه دشمنِ آسیب دیده بود. اون به خاطر اینکه از  زمانِ ساخت، خراب بوده و جعبه ی صداش مشکل داشته، مورد توجّه هیچ بچّه ای نبوده. به همین خاطر غبطه می خورد و می خواست به وودی و دوستاش آسیب برسونه. ولی وودی وقتی حقیقت و فهمید به گبی گبی کمک کرد تا اون یه بچّه ی واقعی پیدا کنه و به آرزوش برسه.

بعضی ها هم مثل بو آنی پوتس یه مدّتی از دایره ی دوستانشون  فاصله می گیرن. چون اونا با چاربوکوفسکی هم عقیده هستن که میگه:
(تنها ماندن با خود مزخرفم بهتر از بودن با یک نفر دیگر است. هر کسی که باشد. همه شان آن بیرون دارند حقه های حقیر سر همدیگر سوار می کنند.)

امّا در نهایت بو آنی پوتس بر می گرده پیشِ دوستاش. چون اون احساس می کنه که بدون دوستاش نمی تونه زندگی اش و ادامه بده. 
این تمومِ ماجرا بود. تمومِ قصه ی اسباب بازی ها.
در واقع ما در دنیایی قرار گرفتیم که همیشه باید حواسمون به پیرامونمون باشه. اینجوری دیگه خسته نمیشیم.
از پیاده روی های نیمه شب گرفته تا سپیده دم های کسل آور و یکنواخت؛ برای شروع نوسانِ اجباریِ شمارش روزها.

#معصومه_باقری
#داستان_اسباب_بازی
#وودی
#باز_لایت_یر
#آدمها_عروسک_ها



یکدفعه دلم می گیرد و درد عمیقِ زخمی را بر عمقِ جانم احساس می کنم.

حسِ ناخوشایندی فراتر از فراموشی و نسیان به دلم راه می یابد.

با خودم فکر می کنم مثلا توی رومه بنویسند؛ مدیرعاملِ جوانِ شرکتی

عاشقِ یک تکه استخوان شده. ماجرا این است که آن دخترک خندیده بود و

شانه های لاغرش زیر مانتوی حریرش تکان خورده بود.

همان لحظه مدیر عاملِ جوان عاشقش شد. همان لحظه که شانه های لاغرش تکان می خورد

و می خندید. او عاشق دو تکه استخوانِ اسکاپولا شده است.

دو تکه استخوانِ لرزانِ کتفِ دختری لاغر و منهوک و باریک.

چه عشق مذبوحانه ای می تواند باشد. از این فکر خنده ام می گیرد.

از این که اعتراف کنم و حقیقت را کسی بداند می ترسم.

آدمیزاد نمی تواند تمامِ حرف های دلش را بگوید.

گفتنِ بعضی چیزها فقط آدم را تحقیر می کند.

این نگفتن است که به آدم ها ابهت می بخشد. 
#معصومه_باقری
#استخوانی_در_گلو
#انتشارات_بیکران_دانش


 



آدم یک عمر تنهایی سر می کند.

تنهایی غذا می خورد، تنهایی کار می کند،

می خندد، راه می رود، می خوابد، هیچ اندوهی را حس نمی کند.

ولی فقط کافی است یک بار با کسی حالش خوب شود.

دیگر نمی تواند مقابلِ دلش بایستد. حتّی یک لقمه ی نان خفه اش می کند.

تنهایی و خلا به سراغش می آید.

دیگر تنهایی سر کردن را بلد نیست.

آن آدم قصّه اش تمام است. تمام.

#معصومه_باقری
#استخوانی_در_گلو
#انتشارات_بیکران_دانش

#گوینده_متن_زهرا_سلیمانی

 


در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند.

این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است.

می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند،

وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند.

می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای.

در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، هنگامِ قدم زدن روی سنگفرش های پارک،

زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلاغ مغزم را می جود،

بینِ کلمات سیاه و ریزی که مثل لشکری مورچه توی دفترم هجوم می آورند،

توی ایستگاه اتوبوس که یک عده به در باریک و نیمه بازش هجوم می آورند،

وقتی که توی تاکسی نشسته ام و ماشین از روی دست انداز به هوا می پرد؛

همان لحظه که سرم به در فیِ تاکسی می خورد و دردم می گیرد.

حقیقت این است که درد چیز بدی نیست. این درد است که نشان می دهد تو هنوز زنده ای؛

در خیالاتی نه چندان دور که دیگر تب و تاب و هیجانش را در سرت نداری.
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#دنیای_خیالی

#کابوس_ناتمام


می گفتی عشق های این زمانه بوی خامه می دهند.

همان خامه ی سفید و هلالی روی فنجان قهوه که

با یک هم زدنِ قاشق متلاشی می شود. 
من آن قدر به خامه ی روی قهوه زل زده ام که

چشمانِ بی فروغم در رسوباتِ این دلهره ها

همانند سیروپِ آلبالو ته نشین شده اند.
ذهنم شبیه قصرِ دراکولا شده است.

اگر  برن استوکر  آن را می دید بار دیگر داستان جدیدی

از  دراکولا  می نوشت.
می خواهم چیزی بگویم؛ امّا حرف ها مُدام توی دهانم می خشکند.

شبیه ماهی دهان پرور که نوزادشان را در دهانشان نگه می دارند،

کلمات نیز توی دهانم می پوسند. 
دیگر از آن همه توهمات ترس آلود رها شده ام.

آن همه خاطرات عذاب آور و مهلک.
حالا تنهایی سهم من است. تنهایی حق من است.

این تنها انتخابی است که در طول عمرم انجام داده ام.

این انتخابِ خودسرانه را نمی گذارم کسی از من بگیرد.
حالا من مانده ام و یک فنجان قهوه ی موکا

با قلب سفید و پُررنگی روی آن که بوی خامه ی شیرین می دهد.
#معصومه_باقری
#برشی_از_رمان
#قهوه#موکا
#قلب_خامه_ای
 



هر شب به امیدِ صبح، چشم هایت را می بندی.

به امیدِ فردا، قرار ملاقات می گذاری.

به امیدِ شکوفه، شمعدانی ها را آب می دهی.

به امیدِ باران، چتر همراهت می بری.

به امیدِ عشق، دلت را رها می کنی کنج راه پله های دلتنگی.
آن ماهی کوچکی که با سریش به دیواره ی خشکی چسبیده است؛

امیدش واهی نیست؟ اگر جان بکَند و

از زیر پنجه ی چسبناکِ سریش بگریزد؛

می افتد کف پارکت های چوبی.

نه آکواریومی هست، نه تُنگی هست، نه قطره آبی.
این همه امید سیری چند؟

می خواهی شبیه عنکبوتی تنها خودت را پرت کنی وسط تورِ گژدم ها؟
گوشَت با من است؟ این بازی نفس گیر را تمامش کن.
چیزی جز دل نداری که تاخت بزنی.
#معصومه_باقری
#ماهی
#امید

#ماهی_کوچک_منم



اگر به من بگویی زشت، زیباتر نخواهی شد.

اگر مرا چاق و بدهیکل  بخوانی، لاغر و خوش اندام خوانده نمی شوی.

اگر مرا احمق صدا بزنی، زیرک و باهوش خطاب نمی شوی.

اگر به من بگویی بی سواد، مدرک تحصیلی ات بالا نمی رود.

به رابطه ی انتسابی برگ و درخت و شاخه نگاه کن.

هر برگی که از درختی بیفتد، دیگر متعلّق به آن نیست.

حتّی اگر شاخه باشی و ریشه و آوندت با آن یکی باشد،

وقتی از آن درخت جدا شدی دیگر به آن متصل نیستی. 
اگر می خواهی از ریشه ات محارست کنی؛

ظرفی نباش که هر مظروفی از آن عبور کند.


شایگان در رشته ی مهندسی مکانیک در دانشگاه اتو فون گریک

در ماگدبورگ درس می خواند.

آخرین بار که با او حرف زدم می گفت قهرمان زندگی اش

جیمز وات تکمیل کننده ی موتور بخار است.

و من با حماقتی تمام نشدنی توی اینترنت چهل دقیقه می چرخیدم

و درباره ی جیمز وات می خواندم و موتور بخار.
شایگان از کودکی علاقه ی خاصی به علم مکانیک داشت. 

دلم می خواست اتفّاقی بیفتد و بتوانم ذهنش را

از ترمودینامیک و الکتریسیته و دینامیک و

مفاهیم تحلیل سازه ها دور کنم و برای مدّتی،

فقط مدّتی کوتاه، آن انرژی و تحلیلِ ذهنی اش را

به خاطراتِ گذشته مان معطوف کنم.
وقتی عکس هایش را از کنار رودخانه ی اِلبه مشغول

مطالعه ی کتاب دینامیک در شهر ماگدبورگ دیده بودم،

قلبم به شدّت در سینه می کوبید.

به آدم هایی که اطرافش بودند نگاه کردم و غبطه خوردم.

من هم می توانستم جای یکی از این زن ها باشم

و کنار او قهوه ی فریسی بنوشم.

می توانستم به جای آن مردی باشم که روی پلِ آبی ایستاده

و زیر نور کم رمقِ خورشید چهره ی شایگان را نظاره کنم. 
به کتاب توی دستش زُل زدم.

به ساعتِ واشرون سوئیسی که روی دستش بسته.

به عینک کائوچویی که روی چشم هایش گذاشته.

به ناخن های درشت و مردانه ی دستش.

به هر چیزی که به او نزدیک است.

حتّی اشیای بی جانی که توان مشاهده و مراوده ی با او را ندارند. 
اصلا همین عکس ها به من اجازه ی فراموشی نمی دهند.

شب ها حتّی توی خواب های خرچنگی ام هم قدم می زنند. 
دلم مثل پیاده روی خیابانی پهن و طولانی شده است.

ترس، اندوه، خوشی، شادی و هزاران حس دیگر

از روی آن رد می شوند و زیر لگدهایشان له می شوم.

تاب نمی آورم. نه تابِ مشقّت را نه تابِ مسرّت را.

هیچ حسی درون من استوار نیست.

خوشی هایم لحظه ای و غصّه هایم کاذب شده اند.

درست مثلِ لبخندِ شایگان توی عکس.

 

معصومه باقری

رمان آخرین بار

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نگهداری و تعمیرات استخر های خانگی وبلاگی برای پوریا پورسرخ Nathan پامرانین بوفیس سایت رسمی dereb group دلنوشته شرکت کانکس و ساختمان های پیش ساخته یووا تهیه غذا کیبو وبلاگ علیرضا کاظمی